شاید سخن گفتن از بسیجی به اندازه هیچ موضوعی، برای من که سالها با بچه های بسیجی هم نفس بوده ام مشکل نیست.
با آنها هم نفس باشی، کنار سنگرهایشان تا صبح پاسبانی کنی، میان خنده هایشان، یک دم گریه کنی و بال در بال رفتنشان میان آسمانها را با دیدگان کم فروغت ناظر باشی، مجالی به تو نمی دهد تا بتوانی از آنها سخن هم بگویی، در گفتمان «بسیج»، سخن گفتن اصلا جایی نداشت تنها سکوت معنی داشت و سخن گفتن نشان از خود دیدن بود، پس کسی سخن نمی گفت تا دیده شود. برای من در مورد سخن نگفتن بسیجی سخن گفتن بسیار سخت است و شاید محال. اینجا هم نمی خواهم چیزی از خود بگویم و تنها: آنچه بود را باید روایت کنم.
چندی پیش در گوشه ای بیانی از همسر معظم شهید باکری که: «حمید دنیا را از چشم من انداخت » را دیدم. احساس کردم که گویی سالها اگر می خواستم حرف بزنم بیشتر از این چیزی نداشتم که بسیجی یعنی حمید باکری که « دنیا را از چشم همه ما انداخت» و این بود که امام(ره) عزیزمان گفت:« تنها افتخار من در این دنیا این است که بسیجی ام»؛ زیرا امام (ره) در دنیا تنها بی ارزش بودن دنیا برایش ارزش بود،انگار که در این دنیا تنها حمید برایش می ارزید،کیلومترها مرز ایران و عراق، سجاده ابراهیم همت، مهدی زین الدین، مهدی باکری، حسین خرازی و هزاران بسیجی گمنامی بود، که همه افتخارشان به همین گمنامی است.نمی دانم چرا فراموش کرده ایم که اگر بسیجی اهل جنگ بود، اگر اهل سلاح و تیر وخمپاره بود، اگر روی مین می رفت، اگر محکم ایستاده بود، از خشونتش نبود، از عبادتش بود.عابد بود،مثل مولایمان علی (ع) دنیا را به آب بینی بزی می فروخت مجاهد بود، مثل سید و سالارمان حسین(ع)، دنیا را داده بود تا یک صبح تا ظهر عاشورا را بخرد.گاهی کنار اروند فکر می کردم، آیا زاهد تر از این بچه هایی که حاشیه این رود گل آلود ، غواصی می کنند روی این کره خاکی هست؟
پشت کانال ماهی به خود می گفتم: پاک تر از خون هایی که روی این کلوخهای سرد ریخته توی این دنیای بی ارزش هست؟.فراموش کرده ایم که بسیجی خاکی نبود که برای خودش خاک بخرد و دنیا طلب کند،یادمان رفته که بسیجی چفیه نمی انداخت معامله کند و فخر بفروشد، بی توجه شده ایم که: بسیجی جنگ نمی کرد خودی نشان دهد.بسیجی چفیه انداخت که دنیا را از چشم همه بیاندازد و خوب با این چفیه بی ارزش کرد مناسبات دنیایی را. اهل دنیا خفیف شدند ، روباهها به لانه هایشان خزیدند، از رو رفتند آنها که اهل جان دادن نبودند.نظرنژاد را یادتان رفته؟
این آخری ها آنقدر شاکی بود که خدا چرا در جنگ نبرده اش؟شجاعت بابانظر از تهورش نبود از این بود که جانش و همه آنچه داشت برایش به اندازه یک لبخند امام(ره) ارزش نداشت. جنگ که تمام شد گویی بابانظر و مهدی باکری هم تمام شدند و چفیه شان ماند…. ارزش چفیه را آن زاهدی که آن را به گردن می انداخت جلوی صدها تانک تنومند می ایستاد و یک تنه شلیک می کرد می داند،ارزش چفیه به آن بی دنیایی بود نه به رنگ و قیافه و ظاهر خاکی اش.هنوز هم هر که سر نترس و دل خاشع و نور صورت و عرفان بی غل وغش دارد،اجازه چفیه انداختن اش هست،این تکه پارچه برای ما مقدس است.
من یکی ،هر وقت خدا توفیق می دهد،احرام چفیه می بندم، دلم می لرزد که شهید مهاجر نکند راضی نباشد گنه کاری سجاده اش را رنگین کند . دلم می لرزد که اهل دنیا نکند فکر کنند چفیه انداختن بی اجازه می شود، بی حساب و کتاب است! شهید مهاجر ها و فاضل الحسینی ها و همه بسیجی های آسمانی لشگر ۵ نصر را شاهد می گیرم ، که خدا نیاورد روزی ، که بخواهم این پارچه بهشتی را که بوی قبر حسین(ع) می دهد به این بازیهای دنیایی بفروشم. خدایا آنروز را برایم نیاور!
نظرات شما عزیزان: